وقتی که رفتم مدرسه از مدرسه و معلم و مدیر و ناظم و همکلاسی ها می ترسیدم ؛ شاید هم از داشتن تعهد و مسئولیت . حتی کاملا یادمه اولین نمره ای که کلاس اول گرفتم ؛ 18 بود در حالی که تموم همکلاسی هام 20 شده بودن . مامان و بابا کلا ازم ناامید شده بودن ... اما گذشت ؛ شاگرد خوبی شدم و حتی بدون کمک اونها همیشه گلیم خودم رو از آب می کشیدم بیرون . دلم خیلی می خواست بیشتر از هم سن و سالام و بچه های دور و برم بدونم ؛ برا همین همیشه در حال کتاب خوندن بودم. کتاب هایی که گاهی بسیار از سطح دانش و سنم بزرگتر بودن و بیشتر ...
واسه همین به مرور زمان دنیام عوض شد. فرهنگ لغتم با دور و بریام تفاوت کرد ؛ سرگرمی هام هرگز کارتون دیدن و خاله بازی کردن نشد ؛ واسه همین برنامه ها بود که حداقل کودکی ممکن در من کامل شد . همیشه به خاطر دیده شدن تلاش می کردم و هرچه بیشتر می کوشیدم کمتر موفق می شدم ، اتفاق های اطراف و برجستگی های وجودی بعضی از اطرافیانم من رو محو و محو تر کرد . به دامن همون کتابا و بعضی دوستایی پناه بردم که بیشترشون به خاطر تفاوت هام اول جذب رفتار و شخصیتم می شدن . همیشه از ترس از دست دادن این محبوبیت محبت های بی پایه می کردم و از تمام سرمایه های وجودم مایه می ذاشتم . دنیای من با مفاهیمی پر می شد و از لذت هایی لبریز که از سنم بسیار بزرگتر و با دختر بودنم بسیار متفاوت بود . و همواره این تفاوت آزارم داده و می داد .
دانشگاه و درس و کتاب همیشه عالی بود ؛ همیشه اول بودم ... اما خیلی زود رنگ خودشو برام از دست داد. تموم شد . استعداد بسیاری در پذیرش مسئولیت های کوچیک و بزرگ اطرافم نشون دادم و آرزوهام رنگ بزرگسالی به خودشون گرفتن . اما هرچه بیشتر جستجو کردم کمتر نصیبم شد ؛ شانسی به کار مناسب و سامون دار نداشتم انگار ؛ دلم خیلی می خواس جایی بشینم که جای من باشه اما نمی شد .
این روزها خیلی ، گذشته و حالم رو با خودم مرور می کنم ؛ اونچه بر من گذشت رو خیلی تحلیل می کنم ، هرگز نمی تونم بگم در این ناامیدی و عقب رفت 3 سال اخیر زندگی ام کم مقصرم ؛ اما خدا توانایی مقایسه رو به شدت بهم عطا کرده؛ مقایسه با اطرافیانی که هرگز زجر های من رو توی رابطه ، از دست دادن ، درس خوندن ، کار کردن و تامین مالی نداشتن و نکشیدن اما به شدت راحت تر و آسوده تر از من زندگی می کنن.
مثل مهمونای دیروزم ، مثل مهمونای هفته پیش ، مثل 90 درصد دور و بری هام ...
کودک درونم دلش می خواد با اونها بازی بکنه با این آدمای خوشحال و راحت و راضی و خوش شانس ؛ اما اونا بازیش ندادن، بازیش نمی دن ؛ آخه بامزه نیست ، شیرین نیست ، خوشگل نیست ،جالب نیست ،آرتا خیلی عصبانی شد و بازی نکرده خوابید .
همه اش زیر گوشم گریه کرد و غر زد که چرا دوسم ندارن ؟ اونقدر زار زد که خوابش برد ؛ حتی مثل همیشه با انگشتای خودش هم بازی نکرد ... آرتا بازی نکرده ،خوابش برد .
دوباره تابستونه ؛تابستون تلخ نگرانی های تموم نشدنی ؛ خیلی تلخه اما اعتراف می کنم که گاهی دلم می خواد به سال های 19،20 سالگی ام برگردم و همون جا یا بمیرم یا مسیرم کاملا عوض بشه ، این دویدن به دنبال مادیات روحم رو مثل خوره خورده . من به این سفر به درونم محتاجم نازنین ؛
ببین این همه آلارمی رو که می دم بشنو ، ببین ، مغزم داره به خودم آلارم می ده که روزهای آخر درست و درمون کار کردنشه . ببین کی گفتم بهت گلم ! این یادداشت امروز یادت نره ، هرکاری می تونی واسه برگشتنم به دنیا بکن .
به تو بیشتر از خودم امیدوار و محتاجم