تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

۸۳

هر وقت می خوام بیام اینجا یه دل سیر از غصه هام بنویسم بی دلیل یه حس بدی بهم دست می ده انگار به همه اون کسایی که می آن و سریع نظر می دن که " چرا ناراحتی ؟ غصه نخور "‌بدهکارم ... دلم برای خودم خیلی می سوزه ، هر از چند گاهی یاد خودم می افتم و تسلسل گذران زندگی ام ... از خودم می پرسم واقعا سهم من از زندگی همین بود یا خودم و با دست خودم خیلی چیزها رو خرابشون کردم ؟ از خودم می پرسم اینکه دیگه مدت هاست مورد توجه واقعی کسی نیستم ،‌تقصیر اطرافیانه یا خودم ؟اینکه دیگه خیلی وقته " اصل وجودم " واسه کسی مهم نیست ، به خاطر بی توجهی اطرافیانه یا خود کم بینی خودم ؟  نمی دونم ، فقط اینومی دونم واسه منی که مدت ها مرکز توجه چندین و چند نفر بودم و نظرم ، بودنم ، نبودنم و حرف هام خیلی تعیین کننده بود ؛ این شرایط تازه خیلی سخته ... اشاره ام به فرد خاصی نیست ؛‌کلیه اشاره ام به افرادی که سال هاست دورم رو طوری گرفتن که خود خودم رو قاب گرفتم گذاشتم سر طاق خاطره هام . به خودم می گم این تویی همون شاعر شعرهای مبهم سوال برانگیز ، همون صاحب رازهای بزرگ مغرور بودن و آزاد بودن ؟ این تویی ؟ هه ... نه !  

دلم خیلی از دست گذران عمر پره ، خیلی

شاید برای شما هم اتفاق بیفته ،‌این طوری از سر شکم سیری به این درد دل نیگا نکنین ،‌به خدا داغونم  

۷۹

هر سال ، از 2، 3 روز مونده به بیستم شهریور یه حال عجیب و بدیم ... دیروز فرصت نکردم در خودم فرو برم و غمم رو با خودم و خلوتم حل کنم واسه همین الان به شدت چشمام و معده ام و قلبم داره می سوزه .  

دلم گرفته خدایا  

کاش این روز از تاریخ و تقویم می رفت یا اینکه کاش من این فقدان رو درک می کردم یا این که کاش هرگز خدا خاطره ها رو خلق نمی کرد ، یا این که کاش...

۷۷

خدایا شکرت  

سلام  

دیشب خونه رو برای امسال تمدید کردیم ... راضیم الحمدلله برای ما بد نشد ؛ امسال خیلی فکرای بزرگی توی سرم دارم فقط خدا کنه این سه چهارتا اتفاق درست ودرمون پیش بره  

1- تمدید قرارداد کاری  

2- درست شدن وام  

3- خریدن یک ماشین سرپا تر از اسکندر  

4- خریدن یه خونه کوچولو  

خیلی نیست به خدا ؛ خدای من بزرگ تر از این آرزوهای کوچیکه  

خدای من خیلی خیلی عجیب و غریبه یه وقت می بینی 4 سال پشت سرهم باهات بازی می کنه بعد یهو خوشی عالم رو می ریزه توی دلت . خدای من این طور خداییه  

هیچ وقت تا حالا ازش ناامید نشدم ، غر زدم سرش ، باهاش دعوا کردم ، کتک کاری کردم ، قهر کردم ... ولی ناامید هرگز !  

این قدر توی این سفر آخری مون به شمال شکر گفتم خدا رو به خاطر نعمت های نادیدنی که بهم داده که حالا احساس سبکی می کنم . حالا که تا حدودی فهمیدم چه قدر خوشبختم سبک شدم .  

دوباره می خوام بنویسم اگه این حال خوش رو بتونم حفظش کنم .  

۷۶

سلام  

از قرار معلوم این سرماخوردگی رو به رئیسم هم دادم! اول پیام حالا رئیس بعدهم لابد همکار ... 

دیشب خیلی سخت گذشت مهمونی بهم احساس می کنم اقوامم رو نمی فهمم دیگه !  

از صبح بین خواب و بیداری گیرم . هی چرت می زنم . دیشب زودتر از همه از مهمونی برگشتیم . 

حرف خاصی نیست خبر خاصی هم نیست ...  

فردا مرداد تموم می شه همیشه از این ماه بدم می اومده ، گرچه امسال ماه بدی نبود واسه ما ولی کلا حس خوبی به مرداد ندارم ،‌عوضش 1 ماه دیگه پاییز عزیزم از راه خواهد رسید .  

 

پاییز و احساس شیرین تولدو تعهدو تاهل و دوستی...

۷۵

از آخرین باری که اینجا نوشتم 23 روز گذشته ،‌به خیلی چیزا فکر کردم ، تا حدود زیادی آروم تر و بهترم الان . یه سفر خوب هم رفتم که خیلی توی خوشحالیام تاصیر گذار بود . همسری هم خوبه ، این سرماخوردگی هم که دو روزیه با من هست ... دیگه خبری نیست . فقط دنیای آرزوهای من روزبه روز داره بزرگتر می شه ...