دیشب با همسری رفتیم سینما سانس 12 تا 2 ، وقتی اومدیم از سینما بیرون شلوغ بود خیابون در حد ساعت هشت شب ، واسه ام خیلی جالب بود ... کارم و ساعت کاری ام اجازه نمی ده همیشه از این کارا بکنم ، اما تجربه دیشب خیلی باحال بود ...
امروز احتمالا آخرین روز این ماه خداس ، ماهی که تعبیر های تلخ و وحشتناک بعضی از ما آدما از دین ، به شدت ارزش و مقامش رو پیش گروهی از مردم کم کرده اما من همچنان عاااااشق روزهای ماه رمضون می مونم . فردا هم احتمالا عید فطره ،
این هفته خیلی هفته شلوغی بود سرکار ، خسته است فکرم ..
عجب روزی بود دیروز ،اصلا عجب هفته ای شده این هتفته ... از اول بد بیاری پشت بدبیاری ، استرس پشت استرس ... بعد حل شدن یه سری مشکلات مزخرف کاری دیروز عصر پیام اومد دنبالم که بریم خونه (آخه محل کار من تو جاده کرجه ) داشتیم از فرعی کنار شرکت رد می شدیم که یه بچه بی هوا پرید جلو ماشین ... خدا رو صد هزارمرتبه شکر بچه ظاهرا سالم بود ، سریع بردیمش یه دکتر توی همون محل ؛ دکتر گفت ان شاالله که هیچی نشده، فقط اگه سرش آسیب ندیده باشه خوب بود . الان هم که ایشالا از خواب پا شده و داری بازی می کنه . (وای خدا یعنی می شه به تلفنم زنگ نزنن ، یعنی بچه خوب خوب خوب باشه !؟ )
***
اما تلخ ترین جای این بدبیاری ها بی کسی ما بود ، گرچه خدا رو شکر جفتمون پدر مادر مهربون و خوب داریم ؛ ولی به کوچکترین حدی نمی شه روشون حساب کرد ،یعنی ضررش بیش از عافیتشه انگار . هر وقت هر مشکلیمو با خونواده خودم مطرح کردم هزار و یک سرزنش شنیدم و آخرشم کلی مشکل رو واسه ام پیچیده تر می کنن و از زندگی پشیمون می شم .
***
دیروز همکار هم با ما بود ؛ خدا وکیلی آرامشی که بخرج داد به شدت موثر بود و جلوی برخورد احساسی ما رو گرفت . خیلی مرسی ازش .
***
این دو روز اخیر به شدت احساسات گذشته ام نسبت به خواهریم داره تشدید می شه . همه عمر این زرنگی و رندیش آزارم می داده .
همین .
فعلا به جز احساس دل گرفتگی شدید از خونواده حس بد دیگه ای ندارم . بر خلاف همه تلخی ها امید وارم به شدت .
***
همسری تو اتفاق دیشب به شدت از نظر روحی داغون شد ، اما به من نمی گه ... از بس آقا و درونگراس این پسر ، خیلی نگرانشم .
سلام .
تپل خانوم از سفر برمی گردد. کلی خوش گذراندیم ؛ جای شما به شدت خالی .
امروز از همکارگرامی کادوی روز زن گرفتم و خواب از سرم پرید ؛ یک دیوان شعر عالی . مچکرم همکار .
توی این سفر همسر نازنین کلی زحمت کشید تا به من خوش بگذره ؛ کلی اصرار داشت که هر چی می بینم بخرم ، خداییش هم دو سه تا چیز باحال خریدیم و حالش رو بردیم ؛ از شمال تیکه محمود آباد و نور و فریدونکنار به خاطر همجواریشون با تعداد زیادی فروشگاه پوشیدنی و جدیدا مارک ، خیلی باحالِ و کلی خوش می گذره بهمون همیشه .
پیامی کلاه و کفش آدیداس گرفت و کلی جینگول شد ؛ خدا به تپل رحم کنه بس که همسرش دختر کش شده است ،می باشد .
خیلی دیروقت رسیدیم و این جانب در انتظار ساعت 4 لحظه شماری می کنم ؛ خلاصه اینکه خوبم و از پست قبلم حالم خیلی بهتره ؛ اما اون زخم و دردی که قبلا راجع بهش گفتم که توی دلم جوونه زده هنوز هست ، خدایا کمک .
یادم می آد دندونم به شدت درد می کرد و از دردش عصبانی بودم ، خندیدی و گفتی دیدی حالا ، راسته که می گن دندون درد از درد عاشقی هم بدتره ؟
با همون درد وحشتناک هم حاضر جوابیم یادم نرفت ؛ نیگات کردم و گفتم : پس الهی درد من بیفته به جون تو که سر حوصله برم سراغ عشق و عاشقی .
تلخ خندیدی و سرت رو انداختی پایین ؛ بعد با چشای پر از طعنه ات با صدای بلند برای همه بچه های انجمن شعر ؛ این دوبیتی رو خوندی :
" تابستونم نگات سرده دمش گرم
بهارت ناجوونمرده دمش گرم
خدا چشماتو مشکی رنگ کرده
اونم نامرد نامرده دمش گرم "