سرش را انداخت پایین و به آرامی از کنار نگاه پرسان مرد دور شد ، یا بهتر بگویم : گریخت .
آن روز حوصله خودش را هم نداشت .
مرد ؛ ریشخندی زد و نگاه خیره اش رابه چشمان زیبای دیگری که از دور می آمد ،دوخت ...
اصلا شاید من دلم بخواد توی این وب ، فقط غر بزنم فقط عصبانی باشم ، فقط نق نق کنم !
یه لیست بلند بالا هست از کارهای نکرده ام امور معلقه ، تا عید یه مدت کوتاهی وقت هست و یه بودجه محدودی برای انجام همه آرزوها و نقشه های یک سال .
سالی که گذشت ، معمولی بود ؛ اما هر جه بود از نحسی مزخرف سال 87 بهتر بود . من 2 تا سال بد دارم توی زندگیم . یکی 84 و دیگری 87 .
اما 87 بدترین روزهای عمرم بوده ، سالی سخت و در تنگنا
لیلی نگرانی های بیشمارش رو از عمق چشماش به تمام وجود من هم ، ریخت . این روزها می فهمم که با همه وجودش تنها و بی حوصله اس . دیروز که رفتم دنبال کارای دانشگاه ، صبح دیدمش . یهو اشکش اومد ، اونم لیلی ... دختر محکم استوار خود ساخته ای که همیشه توانایی هاش برام ستودنی بوده و هست .
لیلی برای پیام ، خاله لیلیه و برای من رفیق موندنی ، الهی الهی الهی
امروز این سومین پستمه !
همین طوری حرف میاد توی ذهنم : اینم حرف :
"گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود "
دلم گرفته ، دلم عجیب گرفته است ...
دلش برای حاضر جوابی ها و شیطنت های روزهای گذشته اش ، برای من تنها مانده کودکانه خندونش ، برای بی خیالی های محض ، برای روزهای آبی و عنابی ،روزهای دلخوشکنک لواشک گسی و ملسی تنگ شده بود . دلش برای او ، او که این روزها دیگر نه« الف» و نه «واو»ش ،او نبود ؛ پر می زد . نه تعریفی و نه سپاسی و نه حتی دستی
دلش برای او و برای گنجشکک اشی مشی همیشه خیس جشمان بی قرارش پر می زد .