تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

۰۸

یکشنبه صبح  

به لطف ملوکانه ؛ وبلاگ همکار رو خوندیم جالب بود ؛ لینک می دم حالا تو لینکدونیم .  

برف باحالی بود صبح تو جاده . هر روز صبح با کلی غر و لند آرزو می کنم یه دقه دیگه تو تختم بمونم ، آخر این هفته تعطیلیه . از پنجججججججججججججججججججججججشنبه تا خود دوشنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننبه !  

حالیم نمی ده تو این بی پولی .  

به هر حال ! 

مث این نونوا ها آفتاب نزده کرکره رو می دیم بالا ، آخه کدوم خل و چلی ساعت 7 صب در فروشگاه رو وا می کنه که ما تو این تنبلخونه وا می کنیم !

۰۷

امروز ، نه تولد یک روزتازه است ، نه قرار است از ما آدم دیگری متولد شود . فقط یک روز معمولی است . همین و بس   

***

اما در گیر و دار جمله هایی که می شنویم و به سادگی از کنارشان رد می شویم ؛ کلی حرف و حدیث انقلابی هست که نمی بینیم و نمی شنویم ؛ حتی احساس مان را هم این روزها داریم از کف می دهیم . نه همه مان البته ؛ نمی شود که همیشه جمع بست و به قطعیت نظر داد.   

***

صبح آسمان این قدر زیبا شده بود که به همه  روزهای غبار آلود گذشته می ارزید که انتظار بکشی و همین یک نظر آسمان را ببینی .   

***

امروز تولد هیچ روز تازه ای نیست اما می توانی یک لحظه ناب خاطره انگیز به شدت ساده را تجربه کنی فقط اگر کمی با خود خود خودت صادق باشی

۰۶

" مدام کوچه برایت بهانه می گیرد  

به هر که می رسد از تو نشانه می گیرد  " 

شاعر : بهروز صفاجو

۰۵

"من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم  "

ساعت ، ظهره . امروز صبح که از خواب پا شدم یه دعا مثل یه گیاه تو دلم جوونه زد که کاش می شد ؛ او هم به اندازه همه دلتنگی های من کوچک می شد ؛ کاش او هم بعضی وقت ها انسان بودن من را با همه تلخی هایش تجربه می کرد ؛ دلم می خواست ، یکبار هم که شده پایین می آمد و سر هم داد می کشیدیم . نزدیک می شد و یک سیلی جانانه نثارم می کرد و بعد ، مثل دو تا رفیق دیرینه در آغوشش آروم می شدم .  

های خدایا با توام . کی آدم می شی آخه ؟ اگه تو مث ما آدما گاهی این قالب کوچیک حقیر و تلخ رو تجربه می کردی ، شاید فرآیند برآورده شدن آرزوها این بوروکراسی سخت و پیچیده رو نداشت .  

"جان در بهای بوسه شیرین توان گرفت  

گیرم در این معامله قدری ضرر کنی !"

۰۴

آدما دو گروهن یا شاید بیشتر البته ! 

من این خمودی و کسالت رو از لبخندهای تکراری بی هیچ منطق بعضی ها ، از ریشخندو نیشخند رئیسم ، از لبخند پر تمسخر و پر طمطراق مردانی که این روزها زیاد می بینمشان و همه هدفشان ضایع کردن زنان است ؛ از تلخند مادران وقتی دخترکان نازپرورده شان را درلباس سپید می بینند ؛ از خنده های دلبرانه بی رنگ و صدرنگ این جماعت ... بیشتر می پسندم .  

دیدگاه من اینه البته پر از نقد و اشکال و تبصره و پر از عصبانیتی که این روزها خیلی خیلی گرفتارش می شوم .  

 

کارخانه را دوست ندارم . 

محیط سخت و دلگیر و بی امید و بی دانش است ؛ اما چه کنم که مجبورم .