تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

آخ

فکر می کردم ، همه چی درست می شه ، فکر می کردم غمم اندازه داره ، غمم یه منحنی سینوسیه که بالاخره سیر نزولی هم به خودش می گیره اما نشد ...  

دلم برای خودم خیلی می سوزه ، خیلی تنهام این جور موقعا ... دلم برای خودم خیلی می سوزه کاش این همه سختی نمی کشیدم .... خدایا بسه دیگه ... منو ببر پیش خودت .قول می دم دختر خوبی باشم ، بشینم یه گوشه صدام در نیاد ، فقط منو ببر

۶۹

دوست می داریم قالب جدید وبلاگمان را .  

صب با یک دل درد و گلو درد وحشتناک ، وحشتناکا ! از خواب پا شدم . اومدم شرکت یه چای نبات خوردم حالا بهترم .  

دیشب با همسری یک املت جانانه زدیم به بدن جای شما خالی خهلی خوشمزه بود .  

یه شعر خیلی قشنگ دیروز توی وبلاگ خوندم ؛ شاعرش مجتبی صحی : 

"اگه مجنون دیگه میلی  

نداره برای لیلی  

اگه لیلی جای مجنون  

پیش فرهاد می ره خیلی  

اگه فرهاد جای شیرین  

به جای اون عشق دیرین  

می ره جای ویس رامین  

من می گم نفرین به این عشق  

شماها هم بگین آمین " 

 

ربطی به حال و فضای ما نداره ولی الحق که قشنگ بود و حیفم اومد براتون ننویسم ، خواننده های خاموش و غیر خاموش من ( اگه هستین البته )

یادم هست

بیا دلم برای چشمون قهوه ایت عجیب تنگ شده ، برای اون دستای عرق کرده ، برای موهات که حتی یه تارش رو هم به دنیایی آرامش بی تو نمی دم ،  

بیا دلم برای لحن ناز کودکانه ات وقتی از راه منطق با من به جایی نمی رسی ، برای شکمویی هات ، برای خوشگذرونی های ساده ات ، برای بازی کردنت با پلی استیشن و چشمای مهربونت وقتی من بچه می شم تنگ شده ،  

یادمه عروسی که نکرده بودیم ، نامزد که نکرده بودیم ، تو دوران دوستی مون هر روز کلی راهتو دور می کردی می اومدی که سر صبح با هم بریم دانشگاه ، با هم بریم سرکار ....... 

یادمه وقتی تابستون می شد و دانشگاه موقتا تعطیل ؛ عزای عالم می اومد سراغمون ، یادمه بزرگترین آرزومون زندگی زیر یه سقف کنار هم و باهم بود ... به خدا یادمه .  

یادمه یهو تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم بادستای خالی . اون عروسی رو باور نمی کردیم ، یادمه شب عروسی مون ، یادمه لحظه خداحافظی از دنیای مجردی ... یادمه تنهایی ، یادمه با هم ... یادمه کیش ... یادمه شمال ...... یادمه آرزو ...  

به خدا یادمه .  

آخ که دلم برای فردای بله برونمون خیلی تنگ شده که با هم رفتیم بام تهرون ، رفتیم رستوران ایتالیا ایتالیا ......... یادمه روز نامزدیمون ؛ از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم ... وقتی اومدیم خونه بوی گلای دوستا و فامیل ، فضا رو پر کرده بود ، یادمه آهنگ کوچه تنگه بله ....... یادمه هیوا رو ... دکتر فروردین رو ... یادمه .  

به خدا یادمه  

بیا دلم برای چشمون قهوه ایت عجیب تنگ شده ، برای اون دستای عرق کرده ، برای موهات که حتی یه تارش رو هم به دنیایی آرامش بی تو نمی دم ،  

... این روزها

وقتی که رفتم مدرسه از مدرسه و معلم و مدیر و ناظم و همکلاسی ها می ترسیدم ؛ شاید هم از داشتن تعهد و مسئولیت . حتی کاملا یادمه اولین نمره ای که کلاس اول گرفتم ؛ 18 بود در حالی که تموم همکلاسی هام 20 شده بودن . مامان و بابا کلا ازم ناامید شده بودن ... اما گذشت ؛ شاگرد خوبی شدم و حتی بدون کمک اونها همیشه گلیم خودم رو از آب می کشیدم بیرون . دلم خیلی می خواست بیشتر از هم سن و سالام و بچه های دور و برم بدونم ؛ برا همین همیشه در حال کتاب خوندن بودم. کتاب هایی که گاهی بسیار از سطح دانش و سنم بزرگتر بودن و بیشتر ... 

واسه همین به مرور زمان دنیام عوض شد. فرهنگ لغتم با دور و بریام تفاوت کرد ؛ سرگرمی هام هرگز کارتون دیدن و خاله بازی کردن نشد ؛ واسه همین برنامه ها بود که حداقل کودکی ممکن در من کامل شد . همیشه به خاطر دیده شدن تلاش می کردم و هرچه بیشتر می کوشیدم کمتر موفق می شدم ، اتفاق های اطراف و برجستگی های وجودی بعضی از اطرافیانم من رو محو و محو تر کرد . به دامن همون کتابا و بعضی دوستایی پناه بردم که بیشترشون به خاطر تفاوت هام اول جذب رفتار و شخصیتم می شدن . همیشه از ترس از دست دادن این محبوبیت محبت های بی پایه می کردم و از تمام سرمایه های وجودم مایه می ذاشتم . دنیای من با مفاهیمی پر می شد و از لذت هایی لبریز که از سنم بسیار بزرگتر و با دختر بودنم بسیار متفاوت بود . و همواره این تفاوت آزارم داده و می داد .  

دانشگاه و درس و کتاب همیشه عالی بود ؛ همیشه اول بودم ... اما خیلی زود رنگ خودشو برام از دست داد. تموم شد .  استعداد بسیاری در پذیرش مسئولیت های کوچیک و بزرگ اطرافم نشون دادم و آرزوهام رنگ بزرگسالی به خودشون گرفتن . اما هرچه بیشتر جستجو کردم کمتر نصیبم شد ؛ شانسی به کار مناسب و سامون دار نداشتم انگار ؛ دلم خیلی می خواس جایی بشینم که جای من باشه اما نمی شد . 

این روزها خیلی ، گذشته و حالم رو با خودم مرور می کنم ؛ اونچه بر من گذشت رو خیلی تحلیل می کنم ، هرگز نمی تونم بگم در این ناامیدی و عقب رفت 3 سال اخیر زندگی ام کم مقصرم ؛ اما خدا توانایی مقایسه رو به شدت بهم عطا کرده؛ مقایسه با اطرافیانی که هرگز زجر های من رو توی رابطه ، از دست دادن ، درس خوندن ، کار کردن و تامین مالی نداشتن و نکشیدن اما به شدت راحت تر و آسوده تر از من زندگی می کنن.  

مثل مهمونای دیروزم ، مثل مهمونای هفته پیش ، مثل 90 درصد دور و بری هام ...  

کودک درونم دلش می خواد با اونها بازی بکنه با این آدمای خوشحال و راحت و راضی و خوش شانس ؛ اما اونا بازیش ندادن، بازیش نمی دن ؛ آخه بامزه نیست ، شیرین نیست ، خوشگل نیست ،جالب نیست ،آرتا خیلی عصبانی شد و بازی نکرده خوابید .  

همه اش زیر گوشم گریه کرد و غر زد که چرا دوسم ندارن ؟ اونقدر زار زد که خوابش برد ؛ حتی مثل همیشه با انگشتای خودش هم بازی نکرد ... آرتا بازی نکرده ،‌خوابش برد .

دوباره تابستونه ؛‌تابستون تلخ نگرانی های تموم نشدنی ؛ خیلی تلخه اما اعتراف می کنم که گاهی دلم می خواد به سال های 19،20 سالگی ام برگردم و همون جا یا بمیرم یا مسیرم کاملا عوض بشه ، این دویدن به دنبال مادیات روحم رو مثل خوره خورده . من به این سفر به درونم محتاجم نازنین ؛  

ببین این همه آلارمی رو که می دم بشنو ، ببین ، مغزم داره به خودم آلارم می ده که روزهای آخر درست و درمون کار کردنشه . ببین کی گفتم بهت گلم ! این یادداشت امروز یادت نره ، هرکاری می تونی واسه برگشتنم به دنیا بکن .  

به تو بیشتر از خودم امیدوار و محتاجم

۶۶

روزای خوبی بود ، آخر هفته ای که گذشت !  

به هر حال اومدن خواهری تاثیر زیادی توی روحیه همه مون داشته و داره ... به من که خیلی خوش گذشت .  

یه واقعیتی رو می خوای بدونی ؟ ته دلم یه ندایی هست که می گه امسال یه سال به شدت خوبه واسه من ! همه اش ایمان به یه اتفاق خارق العاده عجیب خوب دارم که نمی دونم چی هستش اما هر چی هست باید پیش بیاد و من به شدت انتظارش رو می کشم .  

دیروز توی راه برگشت از آبعلی خیلی به فکر دوستی قدیمی بودم که همیشه بالای نوشته هاش می نوشت : " به نام تنها ترین تنهای هستی "  

یه جورایی امضاش شده بود ... آدم عجیبی که اون موقع ها حضورش توی دنیای من همه اطرافیانم رو شوکه کرد ؛ اما چیزهای زیادی یادم داد که خیلی به کارم اومد . آدم عجیبی که اسمش رو بارها سرچ کردم ؛‌اما اثری ازش ندیدم . دلم خیلی اتفاقی پیداش کنم و دورادور بفهمم که خوبه و ملالی نداره .  

 

پی نوشت : هنوزم صبحا که می آم شرکت ؛بلند می گم اه بازم س.......ل .  

دلم می خواس توی یک محیط فرهنگی یا یه محیط باکلاس تری که توش چیز یاد بگیرم کار کنم .  

خدایا یعنی می شه ؟