تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

تندیسا

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

70

به سلامتی مهتاب ، نه به خاطر قشنگیش ...به خاطر رازداریش   

به سلامتی زمین ، نه به خاطر محکمیش ... به خاطر خاکی بودنش که هر مرد و نامردی رو به خودش راه می ده   

به سلامتی آب ، نه به خاطر زلالیش ... به خاطر خالی بودنش که هیچیِ  هیچی ناصافی نداره  

به سلامتی عشق ،‌نه به خاطر هیجانش ... به خاطر غمش که فقط به دلای مظلوم می شینه   

به سلامتی آفتاب ،‌نه به خاطر روشنی اش ... به خاطر غیرتش که نمی ذاره هر متکبری سرشو بالا بگیره   

 

به سلامتی چشات ، نه به خاطر نرگسش ... به خاطر اون سگش که پاچه چشمای نارفیقا رو می گیره.

۶۹

دوست می داریم قالب جدید وبلاگمان را .  

صب با یک دل درد و گلو درد وحشتناک ، وحشتناکا ! از خواب پا شدم . اومدم شرکت یه چای نبات خوردم حالا بهترم .  

دیشب با همسری یک املت جانانه زدیم به بدن جای شما خالی خهلی خوشمزه بود .  

یه شعر خیلی قشنگ دیروز توی وبلاگ خوندم ؛ شاعرش مجتبی صحی : 

"اگه مجنون دیگه میلی  

نداره برای لیلی  

اگه لیلی جای مجنون  

پیش فرهاد می ره خیلی  

اگه فرهاد جای شیرین  

به جای اون عشق دیرین  

می ره جای ویس رامین  

من می گم نفرین به این عشق  

شماها هم بگین آمین " 

 

ربطی به حال و فضای ما نداره ولی الحق که قشنگ بود و حیفم اومد براتون ننویسم ، خواننده های خاموش و غیر خاموش من ( اگه هستین البته )

۶۸

نه !گوش شیطون کور ،‌چشم شیطون کر ،‌یه هفته ایه حالم خوبه ! یعنی خوبما . 

دیشب به شدت دلمون پیتزا می خواس خفن ... اما این اراده همسری ، کشته مارا ... 

امروز صب رفته دکتر ؛‌راضی بود خدا ر وشکر . ما هم که همچنان تپلیانه زندگی می کنیم .  

دیروز رفتیم این خواهری رو بر داشتیم رفتیم opening design  یکی از دوستان ؛ خواهری که مثل همیشه مخالف بود . اما من بدم نیومد کلا این رفیق ما که طراح این شال ها بود ؛ آدم خوش سلیقه و مدرنیه . من که از هنر هر جوری که باشه لذت می برم .  

دیگه خبر اینکه :‌دعا کنید بلیط خواهری ما واسه مرداد اوکی بشه ، والا باید دوشنبه دیگه بره ، خیلی بده این جوری .  

دیگه خبر اینکه : خواهر همسری ، چهارشنبه صب می آد ،فک کنم خیلی خوش بحال این همسر ما بشه از حیث سوغاتی . 

"

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

 

غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

"

یادم هست

بیا دلم برای چشمون قهوه ایت عجیب تنگ شده ، برای اون دستای عرق کرده ، برای موهات که حتی یه تارش رو هم به دنیایی آرامش بی تو نمی دم ،  

بیا دلم برای لحن ناز کودکانه ات وقتی از راه منطق با من به جایی نمی رسی ، برای شکمویی هات ، برای خوشگذرونی های ساده ات ، برای بازی کردنت با پلی استیشن و چشمای مهربونت وقتی من بچه می شم تنگ شده ،  

یادمه عروسی که نکرده بودیم ، نامزد که نکرده بودیم ، تو دوران دوستی مون هر روز کلی راهتو دور می کردی می اومدی که سر صبح با هم بریم دانشگاه ، با هم بریم سرکار ....... 

یادمه وقتی تابستون می شد و دانشگاه موقتا تعطیل ؛ عزای عالم می اومد سراغمون ، یادمه بزرگترین آرزومون زندگی زیر یه سقف کنار هم و باهم بود ... به خدا یادمه .  

یادمه یهو تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم بادستای خالی . اون عروسی رو باور نمی کردیم ، یادمه شب عروسی مون ، یادمه لحظه خداحافظی از دنیای مجردی ... یادمه تنهایی ، یادمه با هم ... یادمه کیش ... یادمه شمال ...... یادمه آرزو ...  

به خدا یادمه .  

آخ که دلم برای فردای بله برونمون خیلی تنگ شده که با هم رفتیم بام تهرون ، رفتیم رستوران ایتالیا ایتالیا ......... یادمه روز نامزدیمون ؛ از خوشحالی داشتیم بال در می آوردیم ... وقتی اومدیم خونه بوی گلای دوستا و فامیل ، فضا رو پر کرده بود ، یادمه آهنگ کوچه تنگه بله ....... یادمه هیوا رو ... دکتر فروردین رو ... یادمه .  

به خدا یادمه  

بیا دلم برای چشمون قهوه ایت عجیب تنگ شده ، برای اون دستای عرق کرده ، برای موهات که حتی یه تارش رو هم به دنیایی آرامش بی تو نمی دم ،  

۶۷

یکی از بزرگترین معضل های هر روز من خمیازه کشیدنه ؛ همیشه خمیازه دارم ،‌همیشه خوابم ، نمی دونم این کسر خواب با کدوم خواب جبران می شه ؟ بازهم امروز وقت دندونپزشکی دارم . کی این همه هزینه تموم می شه نمی دونم بخدا . یه حساب سر انگشتی که می کنم ، همه حقوق 5 ماه اخیرم رو دادم واسه دوا درمون .  

دیروز عصری یه دعوای مسخره با همسری کردم . بنده خدا هنگ کرده بود ؛ خودمم هنگ کرده بودم .. یهو بیخود بی جهت عصبانی می شم وداغ می کنم . انتظار دارم اون همه فکرها و نگرانی ها و دغدغه های درونم رو از حفظ بلد باشه . البته اینم می دونم و خودش هم می دونه که دلخوری های گاه و بیگاه من خیلی وقتا به خطر خونسردی عجیب اون بوده و هست . همسری خیلی خونسرده و من خیلی جوشی ام . دیشب که مامانش زنگ زد و واسه سر نزدمون گله کرد ؛ خیلی راحت و خونسرد باهاش برخورد کرد ؛ البته این عکس العمل همه اش هم بد نیست ، اما خودش نمی دونه که باعث توقعات بی جای آینده و دعواهای بی مورد می شه ... شاید این خود ما هستیم که اطرافیان مونو به هر دلیل و بی دلیل تا این حد متوقع بار می آریم .  

یعنی واقعا حتی پدر مادرامون با همه این خستگی ها و گرفتاری های ما اگه بودن ، هر هفته به ما یا پدر مادراشون سر می زدن؟ یعنی واسه یه بار خونه یکی دیگه رفتن این همه جواب پس می دادن یا از اول با یه رفتار منطقی خود محور ، خیال خودشون و اطرافیانشون رو راحت کردن؟  

مگه همین الان نیست که اگه یه روز یه کم اضافه تر زحمت کشیدن باید تا 10 روز قصه اش رو برای ما تعریف می کنن .  

آخه چرا این همه محجوبی عشق من ؟ها ؟   

کاش همه وقتمون یه هفته همه اش مال خودمون بود ، مگه نه ؟  

پی نوشت :‌این جانب همسرم رو دوس دارم  

پی نوشت پی نوشت قبلی : کاش تو هم یه بلاگ داشتی