سلام .
تپل خانوم از سفر برمی گردد. کلی خوش گذراندیم ؛ جای شما به شدت خالی .
امروز از همکارگرامی کادوی روز زن گرفتم و خواب از سرم پرید ؛ یک دیوان شعر عالی . مچکرم همکار .
توی این سفر همسر نازنین کلی زحمت کشید تا به من خوش بگذره ؛ کلی اصرار داشت که هر چی می بینم بخرم ، خداییش هم دو سه تا چیز باحال خریدیم و حالش رو بردیم ؛ از شمال تیکه محمود آباد و نور و فریدونکنار به خاطر همجواریشون با تعداد زیادی فروشگاه پوشیدنی و جدیدا مارک ، خیلی باحالِ و کلی خوش می گذره بهمون همیشه .
پیامی کلاه و کفش آدیداس گرفت و کلی جینگول شد ؛ خدا به تپل رحم کنه بس که همسرش دختر کش شده است ،می باشد .
خیلی دیروقت رسیدیم و این جانب در انتظار ساعت 4 لحظه شماری می کنم ؛ خلاصه اینکه خوبم و از پست قبلم حالم خیلی بهتره ؛ اما اون زخم و دردی که قبلا راجع بهش گفتم که توی دلم جوونه زده هنوز هست ، خدایا کمک .
وقتی که رفتم مدرسه از مدرسه و معلم و مدیر و ناظم و همکلاسی ها می ترسیدم ؛ شاید هم از داشتن تعهد و مسئولیت . حتی کاملا یادمه اولین نمره ای که کلاس اول گرفتم ؛ 18 بود در حالی که تموم همکلاسی هام 20 شده بودن . مامان و بابا کلا ازم ناامید شده بودن ... اما گذشت ؛ شاگرد خوبی شدم و حتی بدون کمک اونها همیشه گلیم خودم رو از آب می کشیدم بیرون . دلم خیلی می خواست بیشتر از هم سن و سالام و بچه های دور و برم بدونم ؛ برا همین همیشه در حال کتاب خوندن بودم. کتاب هایی که گاهی بسیار از سطح دانش و سنم بزرگتر بودن و بیشتر ...
واسه همین به مرور زمان دنیام عوض شد. فرهنگ لغتم با دور و بریام تفاوت کرد ؛ سرگرمی هام هرگز کارتون دیدن و خاله بازی کردن نشد ؛ واسه همین برنامه ها بود که حداقل کودکی ممکن در من کامل شد . همیشه به خاطر دیده شدن تلاش می کردم و هرچه بیشتر می کوشیدم کمتر موفق می شدم ، اتفاق های اطراف و برجستگی های وجودی بعضی از اطرافیانم من رو محو و محو تر کرد . به دامن همون کتابا و بعضی دوستایی پناه بردم که بیشترشون به خاطر تفاوت هام اول جذب رفتار و شخصیتم می شدن . همیشه از ترس از دست دادن این محبوبیت محبت های بی پایه می کردم و از تمام سرمایه های وجودم مایه می ذاشتم . دنیای من با مفاهیمی پر می شد و از لذت هایی لبریز که از سنم بسیار بزرگتر و با دختر بودنم بسیار متفاوت بود . و همواره این تفاوت آزارم داده و می داد .
دانشگاه و درس و کتاب همیشه عالی بود ؛ همیشه اول بودم ... اما خیلی زود رنگ خودشو برام از دست داد. تموم شد . استعداد بسیاری در پذیرش مسئولیت های کوچیک و بزرگ اطرافم نشون دادم و آرزوهام رنگ بزرگسالی به خودشون گرفتن . اما هرچه بیشتر جستجو کردم کمتر نصیبم شد ؛ شانسی به کار مناسب و سامون دار نداشتم انگار ؛ دلم خیلی می خواس جایی بشینم که جای من باشه اما نمی شد .
این روزها خیلی ، گذشته و حالم رو با خودم مرور می کنم ؛ اونچه بر من گذشت رو خیلی تحلیل می کنم ، هرگز نمی تونم بگم در این ناامیدی و عقب رفت 3 سال اخیر زندگی ام کم مقصرم ؛ اما خدا توانایی مقایسه رو به شدت بهم عطا کرده؛ مقایسه با اطرافیانی که هرگز زجر های من رو توی رابطه ، از دست دادن ، درس خوندن ، کار کردن و تامین مالی نداشتن و نکشیدن اما به شدت راحت تر و آسوده تر از من زندگی می کنن.
مثل مهمونای دیروزم ، مثل مهمونای هفته پیش ، مثل 90 درصد دور و بری هام ...
کودک درونم دلش می خواد با اونها بازی بکنه با این آدمای خوشحال و راحت و راضی و خوش شانس ؛ اما اونا بازیش ندادن، بازیش نمی دن ؛ آخه بامزه نیست ، شیرین نیست ، خوشگل نیست ،جالب نیست ،آرتا خیلی عصبانی شد و بازی نکرده خوابید .
همه اش زیر گوشم گریه کرد و غر زد که چرا دوسم ندارن ؟ اونقدر زار زد که خوابش برد ؛ حتی مثل همیشه با انگشتای خودش هم بازی نکرد ... آرتا بازی نکرده ،خوابش برد .
دوباره تابستونه ؛تابستون تلخ نگرانی های تموم نشدنی ؛ خیلی تلخه اما اعتراف می کنم که گاهی دلم می خواد به سال های 19،20 سالگی ام برگردم و همون جا یا بمیرم یا مسیرم کاملا عوض بشه ، این دویدن به دنبال مادیات روحم رو مثل خوره خورده . من به این سفر به درونم محتاجم نازنین ؛
ببین این همه آلارمی رو که می دم بشنو ، ببین ، مغزم داره به خودم آلارم می ده که روزهای آخر درست و درمون کار کردنشه . ببین کی گفتم بهت گلم ! این یادداشت امروز یادت نره ، هرکاری می تونی واسه برگشتنم به دنیا بکن .
به تو بیشتر از خودم امیدوار و محتاجم
روزای خوبی بود ، آخر هفته ای که گذشت !
به هر حال اومدن خواهری تاثیر زیادی توی روحیه همه مون داشته و داره ... به من که خیلی خوش گذشت .
یه واقعیتی رو می خوای بدونی ؟ ته دلم یه ندایی هست که می گه امسال یه سال به شدت خوبه واسه من ! همه اش ایمان به یه اتفاق خارق العاده عجیب خوب دارم که نمی دونم چی هستش اما هر چی هست باید پیش بیاد و من به شدت انتظارش رو می کشم .
دیروز توی راه برگشت از آبعلی خیلی به فکر دوستی قدیمی بودم که همیشه بالای نوشته هاش می نوشت : " به نام تنها ترین تنهای هستی "
یه جورایی امضاش شده بود ... آدم عجیبی که اون موقع ها حضورش توی دنیای من همه اطرافیانم رو شوکه کرد ؛ اما چیزهای زیادی یادم داد که خیلی به کارم اومد . آدم عجیبی که اسمش رو بارها سرچ کردم ؛اما اثری ازش ندیدم . دلم خیلی اتفاقی پیداش کنم و دورادور بفهمم که خوبه و ملالی نداره .
پی نوشت : هنوزم صبحا که می آم شرکت ؛بلند می گم اه بازم س.......ل .
دلم می خواس توی یک محیط فرهنگی یا یه محیط باکلاس تری که توش چیز یاد بگیرم کار کنم .
خدایا یعنی می شه ؟
امروز دو سه تا پست آخرم رو نگاه می کردم دیدم ، عجب دمدمی مزاجی ام من . هر بار یه حالیم . یکی از ویژگی های من بی تابیه ؛ عجله نه ها بی تابی !
بگذریم :
امروز خوبم از قضای روزگار ، دیشب با همسر رفتیم سینما ،فیلم دختران ! تلخ بود ولی جای فکر داشت . شام هم رفتیم یه جای قدیمی و یه پیتزا دو نفری زدیم . خوب بود . جاتون خالی !
دیروز کلی کار مثبت دیگه هم کردیم اولیش خونه تکونی بود که غول بزرگ این چند وقت اخیر به شمار می آد .
بهدشم که رفتیم موهامونو یه رنگایی کردیم .
بعدشم که رفتیم سینما
بعد از ظهرم می رم دندونپزشکی دوباره ، خدا به خیر بگذرونه
.
دیروز پیام کلی کمکم کرد با حرفاش که به خودم برگردم به روزهای اعتماد به نفس و غرور و خودم بودن ، تصمیم گرفتم پله پله به عقب برگردم. گاهی برای هر کسی لازمه . وقتی کسی رو داری که این همه می فهمه ؛ به روت نیاری نامردیه .
پی نوشت :خواهری سه شنبه صبح زود ایرانه .